آوازخدایان۴

آرامش قلبی انسان های واقعی پرشکوه ترازآشفتگی خاطرعاصیان است.

خدایان مانند ابرها سایه می افکنند و می بارند و ثمرشان افزونی نعمت در زمینهای مستعد است.

جاده حیات راههای ساده ولی گیج کننده ای دارد.

قاصدانِ وقت ، نامه عمر را به سرعت وباعشق و بی تاخیر به مقصد میرسانند،اما آدمی بر تخت روان خاک به غفلت تکیه زده و گمان می دارد که درآن تا ابد ساکن خواهد ماند.

در وجود دانایان تزلزل نیست،انسان واقعی آسمانی و زمینی است که به اعتدال زیست می کند، در مصائب صبور و در شادی ها متقی است.

انسان تنها زندگی می کند ودر طول راه حیات با همه بیگانه است ، حتی با دقایق عمر خویش. در این سفر بی بازگشت اندوه آرزوها طراوت چهره اش را شکسته و همواره در گرو گذشته و آینده خویش به سوئی مبهم قدم برمی دارد و نشانیهای گم کرده خود را که در جانش مخفی شده است از غیر می پرسد و عجب تر آنکه هنوز او را نیافته می میرد.

آنانکه ناداری خود را میدانند ثروت خواهند یافت و آنانکه میدانند گم کرده ئی دارند جستجو کرده و می یابند

یادم باشد.........(ازدوست سپیدم)

یادم باشد.................
یادم باشد جواب کین را با کمتر از مهر
و جواب دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم
یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم
و برای سیاهی ها نور بپاشم
یادم باشد از چشمه، درسِِ خروش بگیرم
و از آسمان درسِ پـاک زیستن
یادم باشد سنگ خیلی تنهاست…
یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند
یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن
به دنیا آمده ام …
نه برای تکرار اشتباهات گذشتگان….
یادم باشد زندگی را دوست دارم….
یادم باشد هر گاه ارزش زندگی یادم رفت در چشمان حیوان
بی زبانی که به سوی قربانگاه می رود
زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم….
یادم باشد می توان با گوش سپردن به آواز شبانه دوره گردی
که از سازش عشق می بارد به اسرار
عشق پی برد و زنده شد….
یادم باشد سنجاقک های سبز قهر کرده
و از اینجا رفته اند… باید سنجاقک ها را پیدا کنم
یادم باشد معجزه قاصدکها را باور داشته باشم….
یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر کس
فقط به دست دل خودش باز می شود…
یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم….
یادم باشد زنده ام.

حسنک کجایی ازدوست سپیدم

گاو ما ما می کرد
گوسفند بع بع می کرد
سگ واق واق می کرد
و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آمد.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.
 موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.
 دیروز که حسنک با کبری چت می کرد .کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد.پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد.پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند.پتروس در حال چت کردن غرق شد.
برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت .ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد .ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله  درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد .کبری و مسافران قطار مردند.
 اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود .الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.
 او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد
او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.
 او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیکر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد